معشوق من


معشوق من
با آن تن برهنهء بی شرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد
خط های بیقرار مورب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال میکند
معشوق من
گوئی ز نسل های فراموش گشته است
گوئی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین واریست
گوئی که بربری
در برق پر طراوت دندانهایش
مجذوب خون گرم شکاریست
معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانهء قدرت را
تأئید میکند
او وحشیانه آزادست
مانند یک غریزهء سالم
در عمق یک جزیرهء نامسکون
او پاک میکند
با پاره های خیمهء مجنون
از کفش خود ، غبار خیابان را
معشوق من
همچون خداوندی ، در معبد نپال
گوئی از ابتدای وجودش
بیگانه بوده است
او
مردیست از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبائی
او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار میکند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی
او با خلوص دوست میدارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
مهای آدمی را
غمهای پاک را
او با خلوص دوست میدارد
یک کوچه باغ دهکده را
یک درخت را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را
معشوق من
انسان ساده ایست
انسان ساده ای که من او را
درسرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانهء یک مذهب شگفت
در لابلای بوتهء پستانهایم
پنهان نموده ام
***
در غروبی ابدی
- روز یا شب ؟
- نه ، ای دوست ، غروبی ابدیست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپید
و صداهائی از دور ، از آن دشت غریب ،
بی ثبات و سرگردان ، همچون حرکت باد
-سخنی باید گفت
سخنی باید گفت
دل من میخواهد با ظلمت جفت شود
سخنی باید گفت
چه فراموشی سنگینی
سیبی از شاخه فرومیافتد
دانه های زرد تخم کتان
زیر منقار قناری های عاشق من میشکنند
گل باقلا ، اعصاب کبودش را در سکر نسیم
میسپارد به رها گشتن از دلهرهء گنگ دگرگونی
آه...
در سر من چیزی نیست بجز چرخش ذرات غلیظ سرخ
و نگاهم
مثل یک حرف دروغ
شرمگینست و فرو افتاده