اي که بر لبهاي ما طرح تبسم مي شوي دعوت ما بوده اي، مهمان مردم مي شوي ؟ ....
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت 15:53 توسط shiva
|
این وبلاگ واسه تمام عاشق هاست امیدوارم لحظات خوبی رو سپری کنید . نظر هم برام بزارید واسم دعا هم کنید واقعا داغووونم .
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم ، قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است...؟
من اينجا هستم ، همين نزديکی ها ، صدايم بزن ، بگو ، حرفهای دلت را می شنوم و باران آرامشم را بر تو فرو می ریزم .اما بدان که از اين زاری هيچ حاصلت نمي شود ، برخیز که انتهای راه تو را صدا مي زند . برای آرزوی به گور رفته ات فاتحه ای بخوان و بر خيز ، ديگر توقف بس است ، برخیز ، فراموش کن که روزی آرزویی داشتی ، اين آرزويی مرده است ، ديگر بر سر مزارش باز نگرد ..."
غروبي هست که مي آيد در دشت ها غروبي که هيچ گاه ديده نشده که چراغي را روشن نمي کند. از دوردست ابريشمي مي نمايد ولي وقتي به زانوها و سينه مي رسد آرامش نمي بخشد آن درخت کجا رفته است آن که زمين را به آسمان مي بست؟ در زير دستانم چيست که چيزي احساس نمي کنم؟ چه باري دستانم را به زير کشيده است؟
تو به من خنديدي..... و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه ُ سيب را دزديدم باغبان از پي من تند دويد. سيب را دست تو ديد. غضب آلود به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و تو رفتي و هنوز سالهاست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق اين پندارم كه چرا خانه كوچك ما .... سيب نداشت ؟